«هذا… مَصَارِع العُشّاق» [بحارالانوار: ۴۱/۲۹۵] «اینجا [کربلاء] قتلگاه عاشقان است»
مفهوم «عشق» بدیهى است و قابل تعریف نیست؛ زیرا حالتى در درون جان انسان است که وقتى در او جاگیر شد، انسان و همه تعلقات وى را مىسوزاند و محصور و محدود و خشک مىکند. آنگاه نه عقلى باقى مىماند تا از ماهیت عشق پرسش کند و نه ذهنى که مفهوم آن را در ظرف خود جاى دهد. بنابراین تعریف عشق، به حد و رسم و به اصطلاح تعریف حقیقى امکان ندارد. بلکه تنها مىتوان آن را به واژگانى معروفتر نزد مخاطب معنى کرد. در واقع عشق امرى شهودى و تجربىزیستی است که در درون رخ مىنماید و آنکه را گرفتار خود کرد، بخوبى مىشناسدش، گرچه نتواند بیانش کند:
هر چه گویم عشق را شرح وبیان چون به عشق آیم خجل گردم از آن
گرچه تفسیر زبان روشنگر است لیک عشق بىزبان روشنتر است
چون قلم اندر نوشتن مىشتافت چون به عشق آمد، قلم بر خود شکافت (مثنوی مولوی)
آرى شرح و بیان عشق ممکن نیست، به این خاطر است که عرفاء در بیان عشق مجبور به مجازگویى شدهاند. قصه لیلى و مجنون و خسرو وشیرین نمونهاى از داستانهاى عرفانى در باب عشق است.
قصه لیلى و مجنون به مکتبخانه افسانه است حدیث عشق در دفتر نگنجد (فیض کاشانی)
در واقع عشق از جنسى، جزء جنس مفهوم است که در کمند ذهن آدمى گرفتار آید. او گرفتار مىکند اما هیچگاه گرفتار نمىآید:
«دریغا از عشق چه توان گفت! و از عشق چه نشان شاید داد! و چه عبارت توان کرد! در عشق قَدَم نهادن کسى را مُسَلَّم شود که با خود نباشد و ترک خود بکند و خود را ایثار عشق کند. عشق آتش است هر جا که باشد جز او رخت دیگرى ننهد. هر جا که رسد سوزد و به رنگ خود گرداند» [عین القضات همدانى، تمهیدات، تصحیح عفیف عُسَیران، صص: ۹۶ – ۹۷؛ کتابخانه منوچهرى، چاپ ششم، ۱۳۸ص تهران]:
عشق را گوهر برون از کون کانى دیگر است کشتگان عشق را از وصل جانى دیگر است
عشق بىعین است و بىشین است و بىقاف اى پسر عاشق عشقى چنین هم از جهانى دیگر است
بر سر هر کوچه هر کس داستانى مىزند داستان عاشقان خود داستانى دیگر است
[نجم الدین رازى، رساله عشق و عقل یا معیار الصدق فى مصداق العشق، ص: ۵۵؛ تصحیح تقى تفضلى، انتشارات علمى – فرهنگى، ۱۳۴۵، تهران ]