«مرد» عنوان رمانی از داوود امیریان است که انتشارات سورۀ مهر آن را منتشر کرده است و محور آن زندگی حاج احمد متوسلیان از فرماندهی مریوان تا اسارت در لبنان است.

مخاطب اصلی کتاب نوجوانان و جوانان هستند و نویسنده از زبان شخصیتی به نام سید رضا هاشمی داستان زندگی حاج احمد را روایت کرده است. سید رضا رزمنده‌ای از خانوادۀ ارتشیِ طاغوتی است که به نهضت امام پیوسته و در سپاه سنندج خدمت می‌کند و در کمین دشمن قرار می‌گیرد و بشدت زخمی می‌شود و حاج احمد وی را نجات می‌دهد و در بیمارستان بیشتر  با خلقات حاج احمد آشنا می‌شود و به عشق او به سپاه مریوان می‌پیوندد و از آن زمان تا اسارت حاج احمد در خدمت اوست.
امیریان بخوبی حاج احمد را تصویر کرده است، فرمانده‌ای مقتدر و جدی؛ دوستی مهربان و مراقب دوستان؛ ولایت‌پذیری که در امام خود را یافته است؛ او در عین اقتدار مظلوم است و در عین جدیت دوست‌داشتنی است، به‌گونه‌ای که هرکس که اندک آشنایی با وی دارد، جذب شخصیت چند بُعدی او می‌شود. در یک کلمه وی نمونۀ والای تربیت‌شدگان مکتب امام است.
کتاب در سه بخش و 184 صفحه تنظیم شده است. توصیه می‌کنم آن را بخوانید تا به زوایایی از شخصیت حاج احمد متوسلیان آشنا شوید.
بخشی‌های از کتاب مذکور:
«مرد بسرعت به سویش چرخید. رضا وحشت‌زده و با صدای لرزان گفت: «تکان نخور! دست از پا خطا کنی این نارنجکُ حرمت می‌کنم.»
مرد آرام بلند شد…
من متوسلیان هستم. اون نارنجکُ ضامن کن…
رضا هق‌هق کرد…
همه را سر بریدند. کشتند. آتیش زدند.
پهن  شد روی زمین. مرد به تندی جلو آمد. مشت راست رضا را فشرد و ضامن را از دست چپ او بیرون کشید و در سوراخ نارنجک فرو کرد. از بازوان رضا گرفت و او را بالا کشید. رضا به مرد نگاه کرد. به چشمان سیاه و بینی عقابی‌اش. گفت: «دیر رسیدی.» [ص: 6 ـ 7]
برادر بروجردی
سلام علیکم
می‌دانم که مشغله‌ات زیاد و وقتت کم است. اما دیگر دلم دارد می‌ترکد. تا به حال هرچه توصیه کرده‌اید، به گوش دل شنیده‌ام. اما دیگر مظلومیت بچه‌های رزمندۀ کردستان و این همه حق‌کشی و خیانت خون است. تا کی باید دندان بر جگر گذاشت؟ تا کی باید از دست آقای بنی‌صدر و لیبرال‌های خائن حرص‌وجوش خورد؟…حرف هم بزنی آقا پای ولایت را وسط می‌کشد. می‌گوید: «تضعیف فرماندۀ کل قوا، تضعیف امام است.» اما من صریحاً می‌گویم، فرماندهی که عدالت ندارد، ولایت هم ندارد. مرید شما. احمد متوسلیان.
بروجردی لبخندزنان نامه را تا کرد و رو به رضا گفت: «به احمد سلام برسون و بگو بروجردی گفت: امیدت به خدا باشه. خدا کریمه.»…
بروجروی علاقۀ عجیبی به احمد دارد. او بعضی از تهمت‌هایی که عوامل بنی‌صدر به احمد زده بودند، شنیده بود: «نفوذیِ ضدانقلاب در سپاه.» «منافق و توده‌ای»…[ص: 34 ـ 35]
موشک شلیک شد.
احمد رو به قجه‌ای گفت: «می‌بینی حسین جان! بسیجی جماعتُ نباید دست کم گرفت. همین ناهیدی و نورانی تا دو سه سال پیش دنبال سوراخ مدادتراش می‌گشتند، اما حالا با توپ‌هایی کار می‌کنند که رنگ آن‌ها را هم ندیده‌ بودند!» [ص: 74]
احمد به گریه افتاد. اولین باری بود که بسیجیان گریه سردار رشیدشان را می‌دیدند. احمد گفت: «خدایا! راضی نشو که احمد زنده باشد و ببینید ناموس ما، خرمشهر در دست دشمن باقی مونده. خدایا! اگر بناست خرمشهر در دست دشمن باشد، مرگ احمدُ برسان!»
فغان و شیون بسیجیان بلند شد. شانۀ احمد از گریه می‌لرزید. بسیجیان به سوی احمد هجوم بردند و او را روی دست بلند کردند. فریاد نصرٌ من الله و فتحٌ قریب اردوگاه را به لرزه درآورد. [ص: 122]
به خرمشهر رسیدند. رضا بی‌اختیار می‌گریست. احمد هم به بسیجیان نگاه می‌کرد و صورتش خیس اشک بود. رضا به اطراف نگاه کرد. [ص: 128]
همت به احمد نزدیک شد و گفت: «حاجی! می‌دونی امروز چه روزیه؟»
نه
امروز یوم الاسر است! روزی که اسرای کربلا به شام رسیدند!»
احمد باحیرت به همت نگاه کرد. بعد گفت: «به بارگاه حضرت زینب می‌رویم!» [ص: 150]
علی اشمر به جلو نگاه کرد و گفت: «داریم می‌رسیم. اون هم ماشین سوری‌ها.»
سعید قاسمی گفت: «باید خوشحال باشی. داریم به پیشواز حاج احمد می‌رویم.»
درجه‌دار سوری با علی اشمر صحبت کرد. لحن گفت‌وگوی آن دو پس از لحظه‌ای تند شد. علی اشمر با عصبانیت به همت گفت: «اون نامردها می‌گن اول شما آمیل هابر رو بدید، تا ما حاج احمد رو بدیم.»…
همت با ناراحتی گفت: «یعنی چی؟ قرارمون که این نبود. قرار شد از طرف ما آمیل هابر حرکت کنه و از او طرف حاج احمد بیاد. و  در یک زمان از کنار هم بگذرند و به دو طرف برسند.»
علی اشمر ناراحت گفت: «چاره دیگه‌ای نیست. باید زودتر مبادله رو تمام کنیم. ممکنه هلی‌کوپتر صهیونیست‌ها تو کمینمون باشه.»
همت با اشارۀ دست به علی اشمر اجازه داد که آمیل هابر را آزاد کند…حاج احمد دست‌بسته از خودرو پیاده شد. رضا طاقت نیاورد. سر به شانۀ سعید گذاشت و غریبانه گریست…آمیل هابر سوار یکی از خودروها شد.از داخل یکی از خودروها پنج افسر دست‌بستۀ سوری پیاده شدند…علی اشمر جلو دوید و فریاد کشید. اما کار از کار گذشته بود.
حاج احمد به داخل ماشین ها داده شد…رضا خم شد و یک تکه سنگ برداشت و به سوی صهیونیست‌ها پرت کرد…رضا خشمگین و گریان فریاد زد: «نامردها. گو‌ل‌مان زدند. حاجی را بردند.» [ص: 175 ـ 176]
عدۀ زیادی به همراه خانوادۀ چهار اسیر، در برابر دفتر نمایندگی سازمان ملل جمع شده بود…
اونجا رو ببین! خانوادۀ حاج احمدند. مادرش، خواهرش.
رضا به آن نقطه نگاه کرد. طاقت دیدن صورت شکسته و رنجور مادر احمد را نداشت. از سعید جدا شد. قدم‌زنان به سوی زن‌ها رفت تا هما را پیدا کند و احمد را به او بسپارد. چشمش به یک زن چادری افتاد که پوستر احمد و همت را در دست داشت. به زن نگاه کرد. رضا به ذهنش فشار آورد. زن آشنا بود. به ذهنش بیشتر فشار آورد. هما آمد و احمد را گرفت و برگشت. رضا حیران برگشت. هنوز در فکر آن زن بود. به یک‌باره سست شد. قلبش فروریخت. برگشت و به زن نگاه کرد. خودش بود؛ اعظم! شکسته و افتاده، با برق امید و انتظار در چشم. انتظار! [ص: 183 ـ 184]

اوقات شرعی