سورۀ مبارکۀ کهف آیات 2 تا 5

بِسْمِ اللَّهِ الرَّحْمنِ الرَّحِیمِ

قَیِّماً لِیُنْذِرَ بَأْساً شَدِیداً مِنْ لَدُنْهُ وَ یُبَشِّرَ الْمُؤْمِنِینَ الَّذِینَ یَعْمَلُونَ الصَّالِحاتِ أَنَّ لَهُمْ أَجْراً حَسَناً (2) ماکِثِینَ فِیهِ أَبَداً (3) وَ یُنْذِرَ الَّذِینَ قالُوا اتَّخَذَ اللَّهُ وَلَداً (4) ما لَهُمْ بِهِ مِنْ عِلْمٍ وَ لا لِآبائِهِمْ کَبُرَتْ کَلِمَهً تَخْرُجُ مِنْ أَفْواهِهِمْ إِنْ یَقُولُونَ إِلَّا کَذِباً (5)

 آیۀ دو

قَیِّماً لِیُنْذِرَ بَأْساً شَدِیداً مِنْ لَدُنْهُ وَ یُبَشِّرَ الْمُؤْمِنِینَ الَّذِینَ یَعْمَلُونَ الصَّالِحاتِ أَنّ َلَهُمْ أَجْراً حَسَناً

ترجمه

کتابى که مایه برپایى جوامع انسانى است، تا تبه‌کاران را به عذابى سخت که از جانب خداست بیم دهد و به مؤمنان نوید دهد، مومنانی که کارهاى شایسته مى‏کنند، که براى آنان پاداش نیکویی است.

تفسیر

قرآن قیم انسان و جامعۀ انسانی

«قیِّماً»؛ «قیِّم» به معنای کسی است که امور دیگران را بنابر مصالح‌شان تدبیر می‌کند، [جمهره اللغه: 2/979 و مفردات: 691] کتاب خدا که از هر کژی و انحراف و نقصی منزه است، و به قول مطلق کامل است، به این دلیل مستقیم است و انسان‌ها را به مصالح‌شان و به کمال شایسته‌شان می‌رساند . یعنی قرآن اولاٌ خود قائمِ کامل است، و ثانیاً قیِّم انسان‌هاست و آن‌ها را به کمال مطلوبشان می‌رساند و در هدایت انسان‌ها و جوامع انسانی به سوی اهداف الهی کامل است، و برای هدایت فرد و جامعه نیازی به امر بیرونی ندارد.

به تعبیر دقیق‌تر کتاب خدا؛ جهانی است و تاریخ مصرف ندارد، همۀ مردم را ـ در همۀ زمان‌ها و همۀ مکان‌ها ـ  سرپرستی ‌می‌کند؛ از گمراهی و نادانی نجات می‌دهد و جوامع بشری به آن قوام می‌یابند و پابرجا می‌شوند. زیرا نقشۀ الهی برای زندگی بشر است و راه حق و مستقیم را به او نشان می‌دهد: «یَهْدِی إِلَى الْحَقِّ وَ إِلى‏ طَرِیقٍ مُسْتَقِیمٍ» [أحقاف: 30] و هم دنیای آن‌ها آباد می‌کند و هم آخرت ایشان را؛ به شرط این‌که به آن اقتداء کند، یعنی هم در آن تدبر کند و هم به آن عمل کند. [المیزان: 13/238]

روایت

امیرالمومنین علیه السلام ـ به نقل از کلمات قصار نهج البلاغه؛ کلمۀ 432 ـ دربارۀ اولیا الهی می‌فرمایند:

«اولیاء الهی ـ هنگامی که مردم به ظاهر دنیا توجه دارند ـ به باطن دنیا می‌نگردند، و آن‌گاه که مردم به امروز خود سرگرمند، آن‌ها به فردای‌یشان می‌پردازند.»

تا آن‌جا که می‌فرمایند:

«بِهِمْ‏ عُلِمَ‏ الْکِتَابُ‏ وَ بِهِ  عَلِمُوا وَ بِهِمْ قَامَ کِتَابُ اللَّهِ تَعَالَى‏ وَ بِهِ قَامُوا» [نهج البلاغه؛ تصحیح صبحی صالح؛ ص: 552]

«کتاب خدا با آن‌ها دانسته می‌شود، و آن‌ها به کتاب خدا دانایند. کتاب خدا با آن‌ها پابرجاست و و ایشان به کتاب خدا برپایند.»

یقیناً مصداق بارز اولیاء الهی اهل بیت عصمت و طهارت «علیهم السلام» هستند که چنین رابطۀ مستحکمی با کتاب خدا دارند، زیرا هر دو ودیعۀ پربهای رسول خدا «صلی الله علیه و آله و سلم» هستند که از هم جدایی ندارند تا در قیامت ـ در حوض کوثر ـ بر پیامبر خدا «صلی الله علیه و آله و سلم» وارد شوند. یعنی هر دو از یک منبع نوری هستند و اولاً کژی و سستی و ناسازگاری در آن‌ها نیست و ثانیاً بشریت و جامعۀ بشری به آن‌ها پابرجا می‌شود. و شاگردان مکتب اهل بیت عصمت و طهارت «علیهم السلام» که به مقام ولایت رسیده‌اند، به همان اندازه که رسیده‌اند، جدایی از قرآن ندارد، یعنی از انحراف و کژی دور هستند و به قرآن پابرجا شده‌اند. و این واقعیت ولایت الهی و عالَم وجودی الهی است که از هر انحراف و کژی دور است و انسان طراز اسلام با همین منبع لایزال تربیت می‌شود و دولت و جامعۀ اسلامی بر پایۀ همین منبع الهی تحقق می‌یابد. و مقام قرب هم با قرآن حاصل می‌شود، قران که در کنار آن عترت است.

أَمِیرَ الْمُؤْمِنِینَ از پیامبر اکرم صلی الله علیه و آله و سلم نقل می‌کنند که در آخرین خطبه‌ای که پیش از شهادت خواندند، چنین فرمودند:

«إِنِّی قَدْ تَرَکْتُ فِیکُمْ أَمْرَیْنِ لَنْ تَضِلُّوا بَعْدِی مَا إِنْ تَمَسَّکْتُمْ بِهِمَا کِتَابَ‏ اللَّهِ‏ وَ عِتْرَتِی‏ أَهْلَ بَیْتِی.

فَإِنَّ اللَّطِیفَ الْخَبِیرَ قَدْ عَهِدَ إِلَیَّ أَنَّهُمَا لَنْ یَفْتَرِقَا حَتَّى یَرِدَا عَلَیَّ الْحَوْضَ کَهَاتَیْنِ وَ جَمَعَ بَیْنَ مُسَبِّحَتَیْهِ وَ لَا أَقُولُ کَهَاتَیْنِ وَ جَمَعَ بَیْنَ الْمُسَبِّحَهِ وَ الْوُسْطَى فَتَسْبِقَ إِحْدَاهُمَا الْأُخْرَى

 فَتَمَسَّکُوا بِهِمَا لَا تَزِلُّوا وَ لَا تَضِلُّوا وَ لَا تَقَدَّمُوهُمْ فَتَضِلُّوا.» [الکافی: 2/415]

«من دو امر را میان شما می‌گذارم، که اگر به آن دو چنگ بزنید، هرگز گمراه نشویم: خدا خدا و عترت و اهل بیت من.

خدای لطیف خبیر به من عهد کرده است  آن دو از هم جدا نشوند تا به حوض کوثر برسند، ـ پیامبر اکرم صلی الله علیه و آله و سلم دو انگشت مسبحۀ[1] خود را جمع کردند و  فرمودند، این‌گونه؛ و آن‌گاه دو انگشت مسبحه و وسطی را جمع کردند، و فرمودند: نه این‌گونه؛ که یکی بر دیگری پیشی بگیرد. ـ

به آن دو دو چنگ زنید، تا نلغزید و گمراه نشوید، و بر آن دو پیشی نگیرید تا گمراه نشوید.»

این وضع کتاب و عترت باهم است که هیچ‌کدام بر دیگری سبقت نمی‌گیرد و باهم هستند و جدایی آن دو ممکن نیست.

انذار و تبشیر قرآن

«لِیُنْذِرَ بَأْساً شَدِیداً مِنْ لَدُنْهُ وَ یُبَشِّرَ الْمُؤْمِنِینَ الَّذِینَ یَعْمَلُونَ الصَّالِحاتِ أَنّ َلَهُمْ أَجْراً حَسَناً»

هدف از فروفرستادنِ قرآن انذار و تبشیر است. زیرا «لام» در «لِیُنْذِرَ» برای بیان علت است: هدف از فروفرستادن قرآن چیست؟ اول «ینذر» و دوم «یبشر». چون قرآن نقشۀ الهی برای زندگی بشر در روی زمین است که انسان را به هدف نهایی ـ یعنی قرب الهی ـ می‌رساند، به این دلیل انذار و بیم است برای کسانی که بر مبنای این نقشه حرکت نمی‌کنند یا از آن منحرف می‌شوند، و از سوی دیگر نوید است برای مومنانی که کرداری شایسته و عمل صالح دارند که با دو بال ایمان و عمل براساس قرآن حرکت می‌کنند.

اما قرآن انذار و تبشیر به چیزی است؟ بیم به سختی شدید که از جانب خداست: «بَأْساً شَدِیداً مِنْ لَدُنْهُ»  که منظور عذاب دردناک آخروی است. و نوید به پاداشی نیکو: «أَنّ َلَهُمْ أَجْراً حَسَناً» که مقصود بهشت جاودان است.

انذار

گفتیم که طبق آیۀ دوم سورۀ مبارکۀ کهف هدف نزول قرآن دو امر است: نخست انذار بدکرداران و دوم بشارت به مومنانی که عمل صالح انجام می‌دهند. زیرا «لام» در «لینذر» بیان هدف و سبب نزول قرآن است و «یبشر» به «ینذر» معطوف است.

بنابراین نخستین هدف نزول قرآن انذار است: «لینذر».  فاعل «ینذر» «الله» است. پس خداوند بالاصالۀ بشر را انذار و بیم می‌دهد: «إِنَّا أَنْذَرْناکُمْ عَذاباً قَرِیباً» [نباء: 40] هم‌چنین ضمیر مستتر در «ینذر» می‌توان به «عبده» و «الکتاب» برگردد، یعنی بالتبع رسول خدا صلی الله و علیه و آله و سلم و قرآن بشر را بیم می‌دهند.

پس فاعل انذار بالاصالۀ خدای سبحان است و بالتبع رسول و کتاب. و انداز دو مفعول دارد.  مفعول اول آن تبه‌کاران و گناه‌کاران و مفعول دوم «بأساً شدیداً» است..

اما «بأس» به معنای شدت است، [مقاییس اللغۀ: 1/328] و در این آیه منظور از «بأس» به معنای «عذاب» است.

پس معنای آیه چنین است: یعنی خداوند متعال و به تبع رسول خدا صلی الله علیه و آله و سلم و قران تبه‌کارانی را که از هدایت الهی سرباز می‌دارند بیم می‌دهند که آمادۀ عذابی سخت باشند که حکایت از شدت دردی و شکنجی دارد که این بداندیشان و بدکرداران برای خود فراهم می‌کنند.

«من لدنه» نشان می‌دهد که این سختی و عذاب از جانب خداست، یعنی «من لدنه» متعلق به «بأساً» است. بنابراین آیه می‌فرماید: خدای سبحان آنان را به عذابی سخت که از جانب خداست، بیم می‌دهد.

اما اگر گفتیم،  ضمیر در «لینذر»  به قرآن و پیامبر خدا صلی الله علیه و آله و سلم برگرداند، و فاعل انداز رسول خدا صلی الله علیه و آله و سلم و قرآن هستند و «من لدنه»  متعلق به فاعل است.

آن‌گاه  معنای آیه این‌چنین است:  رسول خدا صلی الله علیه و آله و سلم و قرآن در بیم‌دادن مستقل نیستند، بلکه تبه‌کاران را از جانب خدا بیم می‌دهند. زیرا «لدن» به معنای نزد است، پس «آنان تبه‌کاران را از نزد و جانب خدا بیم می‌دهند.».

توجه: هواهای نفسانی و گرفتاری در گناه

این نکته مهم است که عنوان تبه‌کاران؛ عنوانی عام است برای کافران، مشرکان، اهل کتاب، منافقان و مسلمانان گناه‌کار و بدکردار.  تعبیر بسیار زیبایی از امیرالمومنین علیه السلام ـ در خطبۀ دوم نهج البلاغه ـ نقل شده است که عنوان جامعی برای این گروه است:

«زَرَعُوا الْفُجُورَ وَ سَقَوْهُ الْغُرُورَ وَ حَصَدُوا الثُّبُور» [نهج البلاغه: 47]

«آنان بذر گناه کاشتند و آن را با فریب آبیاری کردند و هلاکت درو کردند.»

و انذار و بیم برای همۀ این گروه‌ها است: «لِیُنْذِرَ الَّذِینَ ظَلَمُوا» [احقاب: 12]

بنابراین بیم از عذاب عنوان عامی است که همۀ مخاطبان قرآن را در بر دارد، به ویژه مسلمانان و مومنان که مخاطب اصلی قرآن هستند تا «زنده‌دلان» و «خردمندان» مراقب خود باشد که از قرآن و دین دور نشوند و همواره در مسیر قرب الهی حرکت کنند: «لِیُنْذِرَ مَنْ کانَ حَیًّا وَ یَحِقَّ الْقَوْلُ عَلَى الْکافِرِین» [یس: 70] «تا هر که را زنده است بیم دهد، و گفتار [خدا] در باره کافران محقّق گردد» و هیچ‌کدام گرفتار تبه‌کاری و بدکرداری نشوند و اگر به دلیل سوءرفتار در دام تبه‌کاری گرفتار آمدند، بدانند که «بأس شدید» که  تحقق وعید الهی است برای آن‌ها هم جریان دارد.

بدین‌سان یکی از وظایف قطعی ما آن است که با هوای نفسانی و جلوه‌ها و ظهورات آن مقابله کنیم، منظور از ظهورات هواهای نفس، جلوه‌گریی‌های نفس در مقام نظر و عمل است، این جلوه‌گری‌ها هلاک‌کننده هستند، یعنی هم در دنیا انسان را در رسیدن به قرب الهی جلوگیری می‌کند و هم موجب عذاب الهی در قیامت است. نکتۀ قابل تأمل آن است که شناخت ریزه‌کاری‌های جلوه‌های هواهای نفس برای انسان‌ها ممکن نیست، تنها خداوند برای کسانی که در راه هستند، به مقداری که در مسیر سلوک الی الله هستند، مشخص می‌کند.

یک  نکتۀ  کلی درباب هوای نفس

مشکل اصلی هواهای نفسانی آن است که چشم باطن انسان را کور می‌کنند. انسان که شاهد وجه الله است، وقتی در حجاب‌های نفسانی قرار گرفت، نه تنها وجه الله را مشاهده نمی‌کند، بلکه در مسیر تثبیت نفسانیت و حرکت در مسیر سقوط به «اسفل السافلین» حرکت نزولی دارد. اما حجاب‌های نفسانی مختلفی قلب ما را احاطه کرده‌اند، و شناخت این حجاب‌های برای ما ممکن نیست، تا تصور کنیم که با اندیشه و تأمل خود آن‌ها را شناسایی می‌کنیم و از آن‌ها رفع حجاب می‌کنیم. بلکه خداوند متعال که بر انسان و حجاب‌های نفسانی احاطه دارد، ما را ریزه‌کاری‌های نفس آشنا می‌فرماید، آن هم در صورتی است که پیام قرآن را گرفته‌ باشیم، «زنده دل» شویم، هر لحظه و در مسیر ما را بیم دهد. خداوند محیط مطلق است، و خارج‌شدن از حجاب‌های نفسانی را خدا باید به ما بفهماند.

انذار و رفع حجاب‌های ظلمانی

بنابراین انذار فقط ستم‌کاران را هدف قرار نداده است، بلکه معنای دقیق‌تری هم دارد، که آن ویژۀ مومنان است که «زنده‌دل» هستند و بنا دارند در مسیر الهی حرکت کنند. آنان می‌دانند که هوای نفسانیت و جلوه‌های آن و حجاب‌های ظلمانی قلب انسان را احاطه کرده‌اند و اجازۀ حرکت به آدمی  را نمی‌دهند و تنها خداست که ـ به دلیل احاطۀ قیومیش بر انسان و حجاب‌های ظلمانی او و ریزه‌کاری‌های نفسانیت ـ می‌تواند راه را به انسان نشان دهد و موانع را از سر راه او بردارد، به این دلیل همیشه در مسیر حرکت حبی به سوی خدا در بیم هستند که گرفتار موانع نشوند و با توسل به خدای متعال موانع را برطرف می‌کنند.

پس مومن زنده‌دل یک راه بیشتر نمی‌شناسد و آن راهی است که قرآن و عترت برای او باز کرده‌اند، اما راه‌هایی که برخی مدعیان سلوک پیشنهاد می‌کنند، خودشان مانع راه هستند و جلوه‌ای از جلوات هوایند و باعث هلاکت ما هستند. در مقام حرکت در مسیر انسانیت؛ جز از راهی که خداوند فرموده نباید حرکت کرد و ریاضت‌های غیرشرعی، نه تنها ما را از حجاب‌های ظلمانی را خارج نمی‌کنند، بلکه درهای نورانیت را بر ما می‌بندند. سِرش آن است که شناخت ریزه‌کاری‌های نفسانیت برای هیچ‌کس روشن نیست، تا راه خروج از آن را به ما نشان دهد. تنها خداوند متعال راه را نشان می‌دهد و آل الله  سُبُل الله و راه‌بلد  هستند ـ زیرا راه مستقیم الهی را رفته‌اند و تحت ولایت خدا، از مطلق ظلمات نفسانیت به مطلق نور توحید وارد شده‌اند: «اللَّهُ وَلِیُّ الَّذِینَ آمَنُوا یُخْرِجُهُمْ مِنَ الظُّلُماتِ إِلَى النُّور» [بقره: 257] و آنان با اذن الهی دست‌گیر ما در این مسیر خطرناک و پر از مانع هستند: «کِتابٌ أَنْزَلْناهُ إِلَیْکَ لِتُخْرِجَ النَّاسَ مِنَ الظُّلُماتِ إِلَى النُّورِ بِإِذْنِ رَبِّهِم» [ابراهیم: 1]

بنابراین تنها با تبعیت از خدا و اهل بیت عصمت و طهارت علیهم السلام از ظلمات نفس خارج می‌شویم و به نور توحید درمی‌آییم. اما دستورالعمل‌هایی که دیگران ارائه می‌دهند، ـ مثل اجتناب از خوردن گوشت حلال یا چله‌نشینی ـ شاید برخی حجاب‌ها را برطرف کنند، اما اولاً بسیاری از حجاب‌ها را خرق نمی‌کنند و ثانیاً حجاب‌های دیگری بر قلب انسان می‌افزاید. این افراد شاید به مقاماتی هم برسند و شهوداتی هم داشته باشند، اما همۀ این امور حجاب بر قلب آن‌هاست.

خلاصه این‌که هر حجابی، طریقی برای خرق دارد و خدا می‌داند که طریق آن چیست و باید در راه بود که به ما بیاموزد و موفق به خرق آن فرماید. و دیگر راه‌ها بن‌بست است:  «وَ مَنْ یَبْتَغِ غَیْرَ الْإِسْلامِ دِیناً فَلَنْ یُقْبَلَ مِنْهُ وَ هُوَ فِی الْآخِرَهِ مِنَ الْخاسِرِین» [آل‌عمران: 85]

نتیجه این‌که بیم‌دادن تنها کار خداست و رسول خدا و اهل بیت عصمت و طهارت علیهم السلام و قرآن هم به تبع  بیم‌دهنده  هستند،  اما عارفان و علمایی که راه خدا را رفته‌اند و قرآن را کتاب علم و عمل خود قرار دادند و تابع رسول خدا و ائمۀ اطهار علیهم السلام شدند، آنان نیز چون تابع خدا و اولیاء الهی هستند، دست‌گیر ما می‌شوند و موانع راه را بیم می‌دهند. اما باید بهوش باشیم که فریب نخوریم و دنبال هرکسی راه نیافتیم که گمراهی است. سیر در مسیر الهی تبعیت محض و تام و کامل می‌خواهد و این راهی پرخطر است و نباید در آن مسیر به هرکس اطمینان کرد.

تبشیر

اما هدف دوم نزول قرآن تبشیر مومنان است، مومنانی که نیک‌کردارند: «وَ یُبَشِّرَ الْمُؤْمِنِینَ الَّذِینَ یَعْمَلُونَ الصَّالِحاتِ أَنَّ لَهُمْ أَجْراً حَسَناً»  عمل صالح؛ کرداری است که شایستگی پذیرش الهی را داشته باشد، و عملی چنین است که هم بر مبنای دستور الهی انجام شود، و حسن فعلی داشته باشد و هم فاعل آن با نیت خالص و تنها برای خدا آن را به جا آورد، یعنی حسن فاعلی داشته باشد.

فاعل «یبشر» هم همانند «ینذر» بالاصاله خداست که خداوند بندگانی که تعلق ایمانی دارند و نیک‌کردار هستند، به پاداشی نیکو بشارت می‌دهد و به تبع رسول خدا صلی الله علیه و آله و سلم و قران بشارت برای مومنان هستند.

پاداش نیکو

«أَنَّ لَهُمْ أَجْراً حَسَناً» «إجر» پاداش کردار نیک است در آخرت، و اُجرت پاداش عمل نیک است در دنیا. [مفردات: 64] بنابراین «اجر» و اُجرت» همواره در مقابل عمل هستند، [التحقیق: 1/37] خداوند مومنانی را که عمل صالح دارند، بشارت پاداش نیکو می‌دهد، و منظور از «اجر نیکو» پاداشی بیشتر از ایمان  و عمل است: «جَزاءً مِنْ رَبِّکَ عَطاءً حِساباً» [نباء: 36] به‌گونه‌ای که او در شادکامی ابدی قرار می‌گیرد. بنابراین مومنی که خود را اجیر خدا دانست و طبق دستورات خدا عمل کرد، خداوند به او پاداشی نیکو می‌دهد. در حقیقت عمل انسان برای خودش است، اما خداوند او را تشویق می‌کند که به او پاداشی نیکو می‌دهد، لذا تعبیر به اجر؛ عنوانی تشویقی برای مومنانی است که بر مبنای نقشه و دین الهی حرکت می‌کنند.

نکتۀ مهم این‌که همواره در پاداش نیکو و وعدۀ بهشت جاودان در جایی است که دو شرط محقق شده باشد: ایمان و عمل صالح. و این دلیلی بر آن‌چه بیان کردیم که انذار برای جامع کفار، مشرکان، اهل کتاب، منافقان و مسلمانان بدکردار است، زیرا با قرینۀ این آیه که قرآن، تنها برای مومنانِ نیک‌کردار بشارت است، بقیه گروه‌ها را بیم می‌دهد.

دنیا و بیم و بشارت

این نکته را هم اضافه کنم که اگرچه حقیقت «بیم» و «تبشیر» در قیامت ظهور پید می‌کند که «بأس شدید» و «اجر حَسَن» است، اما این جلوۀ  «بأس شدید» و «اجر حَسن» در دنیا هم وجود دارد. اگر مسلمانان بر پایۀ قران حرکت کنند، در همین دنیا آنان را بشارت است که مزد نیکو از خدا می‌گیرند و در آسایش و رفاه و راحتی هستند و اگر چنین نکنند، سختی‌ها و عذاب‌ها از هر سو به طرف آنان هجوم می‌آورند.

روایت تطبیقی

عَن أَبِی‌بَصِیر عَنْ أَبِی‌جَعْفَرٍ علیه السلام:

«لِیُنْذِرَ بَأْساً شَدِیداً مِنْ لَدُنْهُ» قَالَ: الْبَأْسُ الشَّدِیدُ عَلِیٌّ وَ هُوَ لَدُنْ رَسُولِ‌اللَّهِ قَاتَلَ مَعَهُ عَدُوَّهُ فَذَلِکَ قَوْلُهُ: «لِیُنْذِرَ بَأْساً شَدِیداً مِنْ لَدُنْهُ» [تفسیر العیاشی: 2/231]

روایت تطبیقی، مصداق اتم بأس شدید را امیرالمومنین سلام الله علیه دانست که با دشمنان دین می‌جنگد و این تطبیق در دنیا رخ می‌دهد.

آیۀ 3

ماکِثِینَ فِیهِ أَبَداً

ترجمه

اقامتی همیشگی در آن دارند

اقامتی همیشگی

«المُکث» مصدر «الماکث» است، برخی آن را  به «انتظار» [کتاب العین: 5/353] برخی به ماندگاری و انتظار [مقاییس اللغۀ: 5/345] برخی به ماندن و اقامت [الافصاح: 1/283] و دیگرانی به  پابرجایی و ماندگاری به همراه انتظار [مفردات: 772] معنی کرده‌اند. پس جامع معنای آن توقف و ماندگاری است. ضمیر «فیه» به «اجراً حسناً» باز می‌گردد که نشان می‌دهد که ایشان در پاداش نیکوی الهی اقامت پابرجا و ممتد دارند و این پاداش نیکو؛ جنبۀ عینی و حقیقی دارد که امکان اقامت در آن وجود دارد و آن بهشت جاودان است. قید «ابداً» دلالت بر ادامه و همیشگی اقامت دارد.

بنابراین معنای آیه آن است که «مومنانی که دل‌بستگی ایمانی‌شان با کردار شایسته همراه است، در پاداش نیکوی الهی که بهشت جاودان است، همیشه اقامت دارند و در آن همواره انتظار پاداشی دارند،  و پاداش نیکوی خدا از آنان قطع نمی‌شود.»

آری کسی که در دنیا با ایمان و عمل صالح معتکف خانۀ دوست است، در قیامت هم همیشه انتظار پاداشی نیکو خدا را دارد و همواره هم این انتظار برآورده می‌شود.

جمع  آیات سه‌گانه و نتیجه‌ای اخلاقی

از آیات سه‌گانۀ نخست هشت مطلب استخراج می‌شود:

[1] خدا نازل‌کندۀ قرآن است،

[2] پیامبر اکرم صلی الله علیه و آله و سلم، قرآن را گرفته‌اند،

[3] قرآن از هر نقص و کژی منزه است،

[4] قوام انسانیت و جوامع انسانی به قرآن است.

[5] هدف نزول قرآن انذار و تبشیر است،

[6] انذار تبه‌کاران و تبشیر مومنانی که ایمان‌شان همراه با عمل صالح است،

[7] تبه‌کاران در عذابی سخت گرفتار می‌آیند و مومنان پاداشی نیکو دارند که آن بهشت است و آن‌ها در آن اقامتی دائمی دارند، پاداشی که بدایت آن بهشت است و نهایت آن دیدار یار و لقاء الله،

[8] بنابراین حمد تنها مخصوص خداست.

اما چرا ابتداء بیم است و آنگاه بشارت؟ زیرا اولاً همواره تخلیه از زشتی‌ها مقدم بر آراستگی به خوبی‌هاست و ثانیاً اکثریت مردم با ترس از عذاب به راه می‌آیند و به تعبیر روایات ما «خوفاً من النار» [الامالی الصدوق: 38] خدا را عبادت می‌کنند و این روش تربیتی قرآن است که با مردم به گونه‌ای سخن می‌گوید که آماده شوند، ابتداء با بیم‌دادن از عذاب؛ آن‌ها را به راه می‌آورد و از بی‌راهه و انحراف بیرون می‌کشد و با این روش جان آن‌ها را از نفسانیت و گناه پاک و تخلیه می‌کند و آن‌گاه با تبشیر، آن‌ها را بالا می‌آورد و به خوبی‌ها آراسته می‌فرماید و در نهایت با محبت جذب‌شان می‌کند که در این حالت تنها خدا را می‌بیینند و به غیرخدا توجه‌ای ندارند:

دو روایت

امام صادق سلام الله علیه می‌فرمایند:

«إِنَّ النَّاسَ یَعْبُدُونَ اللَّهَ عَزَّ وَ جَلَّ عَلَى ثَلَاثَهِ أَوْجُهٍ

فَطَبَقَهٌ یَعْبُدُونَهُ رَغْبَهً فِی ثَوَابِهِ فَتِلْکَ عِبَادَهُ الْحُرَصَاءِ وَ هُوَ الطَّمَعُ

وَ آخَرُونَ یَعْبُدُونَهُ خَوْفاً مِنَ النَّارِ فَتِلْکَ عِبَادَهُ الْعَبِیدِ وَ هِیَ رَهْبَهٌ

وَ لَکِنِّی أَعْبُدُهُ حُبّاً لَهُ عَزَّ وَ جَلَّ فَتِلْکَ عِبَادَهُ الْکِرَامِ وَ هُوَ الْأَمْنُ لِقَوْلِهِ عَزَّ وَ جَلَّ «وَ هُمْ مِنْ فَزَعٍ یَوْمَئِذٍ آمِنُونَ» وَ لِقَوْلِهِ عَزَّ وَ جَلَّ «قُلْ إِنْ کُنْتُمْ تُحِبُّونَ اللَّهَ فَاتَّبِعُونِی یُحْبِبْکُمُ اللَّهُ وَ یَغْفِرْ لَکُمْ ذُنُوبَکُمْ» َ

مَنْ أَحَبَّ اللَّهَ عَزَّ وَ جَلَّ أَحَبَّهُ اللَّهُ وَ مَنْ أَحَبَّهُ اللَّهُ تَعَالَى کَانَ مِنَ الْآمِنِین»‏ [وسائل‏الشیعه:1/62]

«مردم خدا را بر سه وجه پرستش می‌کنند؛ طبقه‌ای او به شوق ثوابش پرستش کنند و آن بندگی حریصان است و آن طمع است. دیگری او را از ترس آتش پرستش کنند و آن بندگی بردگان و ترس است؛ اما من خدا را با محبت و عشق پرستش می‌کنم و این بندگی کریمان است و عبارت از امنی است که خداوند فرموده است: «و آنها از هراس آن روز ایمن هستند» [نمل: 89] و آن کلام خداوند است: «بگو اگر خدا را دوست دارید، از من پیروی کنید تا خداوند شما را دوست داشته باشد و گناهانتان را بیامرزد» [آل‌عمران: 31] کسی که خدا را دوست دارد، خدا نیز او را دوست دارد و کسی که خدا دوستش داشته باشد، در امنیت است.»

بنابراین قرآن کریم راه را باز کرده است تا هر کس به قدر ظرفیت و توان خود بالا بیاید و به مقام قرب برسد، اما در نهایت نشان داده است که راه اصلی که انسان را به مقصد الهی می‌رساند، جلب خشنودی خداست و آن ویژۀ کسانی است که دل‌شان از محبت خالصانۀ خداوند پر کرده‌اند: «واجعل…قلبى بحبّک متیّما» «قلب مرا در محبت خودت بی‌تاب کن» [دعای کمیل]

چنین انسانی به دنبال خرید و فروش نیست، تا جانش را به بهشت بفروشد؛ بلکه او واله و سرگردان خداوند متعال است و جز خشنودی دوست چیزی طلب نمی‌کند.  این‌جاست که کلام امیرالمومنین علیه السلام توجۀ ما را به خودش جمع می‌کند:

«أَلَا حُرٌّ یَدَعُ‏ هَذِهِ اللُّمَاظَهَ لِأَهْلِهَا إِنَّهُ لَیْسَ لِأَنْفُسِکُمْ ثَمَنٌ إِلَّا الْجَنَّهَ فَلَا تَبِیعُوهَا إِلَّا بِهَا» [نهج البلاغۀ: 556]

«آیا آزاده‌ای نیست که خُرده طعامِ مانده در کام دنیا را بیفکند و برای آنان‌که درخورش هستند، وانهد؟ زیرا برای جان‌های شما بهایی جز بهشت نیست، آن را جز به بهشت نفروشید»

حال که این‌چنین است «اجراً حسناً» به مقتضای «وَ لِلَّهِ الْأَسْماءُ الْحُسْنى‏» «و خداوند را نام‌های نیکوست» [اعراف: 180] داده خواهد شد، و یکی از اسماء نیکوی خداوند «بهجت» و «زیبایی» است: «لَکَ الْبَهْجَهُ وَ الْجَمَالُ» [بحارالانوار: 87/157] و مومن که به دنبال کمال مطلق و بهجت ابدی و زیبایی دورنی است، با دل‌بستگی به خدا و عمل به دستور او در جهت اهداف الهی حرکت می‌کند و هیچ‌گاه در اطاعت فردی و جمعی خود از مسیر منحرف نمی‌شود تا زمانی که وعدۀ الهی بر او تحقق پیدا کند و در قرب الهی اقامت دائمی یابد و همواره شاهد وجه الله باشد.

آیۀ 4

وَ یُنْذِرَ الَّذِینَ قالُوا اتَّخَذَ اللَّهُ وَلَداً

ترجمه

و تا بیم دهد کسانی را که گفته‌اند: «خدا فرزندی گرفته است.»

نسبتی ناروا

مصداق بارز افرادی که در آیۀ پیشین انذار شدند، کافرانی هستند که برای خدا فرزند قائل شدند، و این امر هم شامل همۀ مشرکان، اعم از ادیان شرک‌آلوده باستانی و مشرکان حجاز است که به الهه‌ها قائل بودند و فرشتگان را دختران خدا می‌پندارند و هم یهودیان که عُزیر را پسر خدا می‌نامند و هم مسیحیان است که مسیح را پسر خدا می‌انگارند و خلاصه هرکسی که برای خداوند فرزندی قائل است. منظور از «اتَّخَذَ اللَّهُ وَلَداً» یا معنای حقیقی آن است که کافران تصور می‌کنند که خداوند متعال هم همانند انسان‌ها از راه تولید مثل صاحب فرزند می‌شود، یا به معنای آن است که فردی ـ فرشته یا انسان ـ را به عنوان فرزند برای خود انتخاب می‌کند، که آن عنوانی تشریفی است که از آن به «فرزندگزینی» تعبیر می‌شود، و ظاهراً در این‌جا معنای اول مناسب‌تر است [المیزان: 15/236] و در هر دو صورت نسبتی جاهلانه است و خداوند منزه است از این‌که فرزندی داشته باشد:

«وَ خَرَقُوا لَهُ بَنِینَ وَ بَناتٍ بِغَیْرِ عِلْمٍ سُبْحانَهُ وَ تَعالى‏ عَمَّا یَصِفُون» [انعام: 100]

«و براى او، بى هیچ دانشى، پسران و دخترانى تراشیدند. او پاک و برتر است از آنچه وصف مى‏کنند.»

«وَ قُلِ الْحَمْدُ لِلَّهِ الَّذِی لَمْ یَتَّخِذْ وَلَداً» [اسراء: 111]

«و بگو سپاس تنها خدا را سزاست که فرزندى نگرفته است»

دو روایت

«عَنْ أَبِی عَبْدِ اللَّهِ علیه السلام قَالَ:‏ لَمْ یَخْلُقِ اللَّهُ عَزَّ وَ جَلَّ شَجَرَهً إِلَّا وَ لَهَا ثَمَرَهٌ تُؤْکَلُ فَلَمَّا قَالَ النَّاسُ‏ «اتَّخَذَ اللَّهُ‏ وَلَداً» أَذْهَبَ نِصْفَ ثَمَرِهَا. فَلَمَّا اتَّخَذُوا مَعَ اللَّهِ إِلهاً شَاکَ الشَّجَر» [علل الشرایع: 2/573]

خدا درختی نیافرید مگر این‌که میوۀ خوردنی داشت و چون مردم گفتند: «اتَّخَذَ اللهُ وَلَداً» نیمی از درخت‌ها بی‌میوه شدند و وقتی با خدا، دیگران را معبود گرفتند، درختان، خاردار شدند.»

قال رسول الله صلی الله علیه و آله و سلم:

«یَا أَبَا ذَرٍّ، إِنَّ اللَّهَ (جَلَّ ثَنَاؤُهُ) لَمَّا خَلَقَ الْأَرْضَ وَ خَلَقَ مَا فِیهَا مِنَ الشَّجَرِ، لَمْ یَکُنْ فِی الْأَرْضِ شَجَرَهٌ یَأْتِیهَا بَنُو آدَمَ إِلَّا أَصَابُوا مِنْهَا مَنْفَعَهً، فَلَمْ تَزَلِ الْأَرْضُ وَ الشَّجَرُ کَذَلِکَ حَتَّى تَکَلَّمَ فَجَرَهُ بَنِی آدَمَ، وَ الْکَلِمَهُ الْعَظِیمَهُ قَوْلُهُمْ: «اتَّخَذَ اللَّهُ‏ وَلَداً»، فَلَمَّا قَالُوهَا اقْشَعَرَّتِ الْأَرْضُ وَ ذَهَبَتْ مَنْفَعَهُ الْأَشْجَارِ» [الامالی للطوسی: 535] زمین لرزید و منفعت درختان ازبین رفت.

شرک برکت را از زمین و درختان برده است.

آیه 5

ما لَهُمْ بِهِ مِنْ عِلْمٍ وَ لا لِآبائِهِمْ کَبُرَتْ کَلِمَهً تَخْرُجُ مِنْ أَفْواهِهِمْ إِنْ یَقُولُونَ إِلَّا کَذِباً

ترجمه

نه آنان به این ادعا علمى دارند و نه پدرانشان که مقتداى آنانند؛ چه بزرگ سخنى است که از دهانشان بیرون مى‏آید! آنان جز دروغ نمى‏گویند.

ادعایی محال

کسانی که می‌گویند، خداوند دارای فرزند است، هم ادعایی محال و ممتنع دارند، و هم گزاره‌ای دورغ و کاذب. زیرا فرزندداشتن؛ ملازم با ضعف و نیاز است. پس نسبت‌دادن فرزند به خدا؛ بیش از آن‌که کاذب باشد، محال است.

توضیح این‌که گوینده: «قالوا» در آیۀ پیشین «قالُوا اتَّخَذَ اللَّهُ وَلَداً» یا عالم است یا جاهل؛ در هر صورت، هم خبر کذب است و هم مخبر کاذب. در این صورت، اولاً اگر گویندۀ این سخن که خدا فرزندی برگزیده است، عالم باشد، او  عالم دورغ‌گو و مقصر است، و اگر جاهل باشد، جاهل دورغ‌گو و قاصر است. ثانیاً حتی اگر گوینده موسوم به علم هم باشند، مبنای سخن وی عالمانه نیست، بلکه جاهلانه است: «ما لَهُمْ بِهِ مِنْ عِلْمٍ وَ لا لِآبائِهِمْ»

بنابراین سخنی دروغ به خدا نسبت  داده و در سخن خود مقصر است. زیرا در حالی خود را عالم می‌داند که نادان و جاهل است و ادعایی محال را به خدای سبحان نسبت داده است که اصلاً قابل استناد علمی نیست.

او به خدای سبحان افتراء بسته است، زیرا فرزندداشتن خداوند، ذاتاً محال است، و کافران از امری خبر می‌دهند که امکان وقوعی ندارد. بنابراین علم به آن تعلق نمی‌گیرد تا آن‌ها به آن علم داشته باشند: «ما لَهُمْ بِهِ مِنْ عِلْمٍ وَ لا لِآبائِهِمْ» پس سخن مشرکان هم عقلاً محال است، هم خبری دورغ است و هم افتراء به خداست. و این حکم هم دربارۀ خودشان صادق است و هم پدرانشان که مقتدا و پیشقراولان ایشان هستند.

کلامی بی‌معنا

اما در عین حال گفتۀ آن‌ها از حد حرف و کلمه خارج نشده و کاملاً بی‌معنی و بی‌مفهوم است. که از دهان خارج شده است: «کَبُرَتْ کَلِمَهً تَخْرُجُ مِنْ أَفْواهِهِم» «کَبُرَت» افترایی بزرگ است، یعنی جزء گناهان کبیره است. «کَلِمَهً تَخْرُجُ مِنْ أَفْواهِهِم» «افواه» جمع «فم» به معنای دهان و به تعبیر دقیق‌تر فضای دهان است و هرجا قرآن سخن‌گفتن را با «افواه» به کار می‌برد، دلالت دارد که سخنی بی‌پایه و دورغ است. [مفردات: 650] یعنی آنان آلوده به گناهی بزرگ شده‌اند، زیرا سخنی بی‌معنی گفته‌اند که فقط در فضای دهان گوینده بوده و از دهان او خارج شده است، اما ریشه در قلب یا عقل گوینده ندارد، و حتی پشتوانۀ حسی هم ندارد. هم خودشان و هم پدرانشان دورغی را به خدا نسبت می‌دهند، که از اساس بی‌معنی و بی‌پایه است.

مبنای معناداری گزاره‌ها

از این‌جا مطلبی را می‌توان استخراج کرد، که در فلسفۀ جدید تحلیلی هم مطرح کرد و آن پاسخ به این پرسش است که مبنای معناداری گزاره چیست؟ از تبیین آیۀ شریفه می‌توانیم بگوییم که مبنای معناداری سخن و کلام (گزاره) آن است که پشتوانۀ شهودی ـ قلبی؛ یا عقلی یا حسی داشته باشد و گرنه اولاً بی‌معنا و بی‌مفهوم است و ثانیاً ـ چون بی‌معناست ـ افتراء و دورغ است.

پس سخن بیش از آن‌که کاذب یا صادق باشد، یعنی محتوای آن در نسبت به خارج بررسی شود و در تحلیل محتوا روش شود که کاذب است یا صادق؛ لازم است که جهت آن بررسی شود، در گزاره‌ای چون «خداوند صاحب فرزند است» نسبت محمول به موضوع محال است. اما چرا محال و امتناع است؟ زیرا شهود و عقل و حس؛ یعنی مجاری ادراکی انسان؛ به آن علم ندارند و امکان هم ندارد که علم پیدا کنند. به تعبیر دقیق‌تر؛ ما با گزاره‌ای بی‌معنی مواجه هستیم که از حیث وجودی ممتنع است و  چون محال است که تحقق یابد، هیچ مبنای ادراکی هم ندارد. یعنی اول از حیث وجودی محال است که واقع شود و آن‌گاه در جهت ذهنی و بیان گزاره‌ای بی‌معنی است.

قرآن دربارۀ شرک هم می‌فرمایند: «إِنْ هِیَ إِلَّا أَسْماءٌ سَمَّیْتُمُوها أَنْتُمْ وَ آباؤُکُمْ ما أَنْزَلَ اللَّهُ بِها مِنْ سُلْطانٍ» [نجم: 23] بت‌ها و خدایان دورغین صرف اسم‌هایی هستند که مشرکان نام‌گذاری کرده‌اند، اما هیج واقعیت خارجی و مصداق عینی خارجی ندارند تا معنی‌دار باشند و خدای سبحان برای آن دلیلی و حجتی فرو نفرستاده است. ازاین‌رو پیش از آن‌که دورغ باشند، بی‌معنی و ساختۀ گمان و نفسانیت بشر هستند: «إِنْ یَتَّبِعُونَ إِلَّا الظَّنَّ وَ ما تَهْوَى الْأَنْفُسُ»  [نجم: 23] زیرا واقعیت خارجی ندارد تا نسبت به آن بتوان راست یا دورغ گفت.

بنابراین آن‌هایی که ملاک معناداری گزاره‌ها را صرفِ حس و تجربه می‌دانند، به خطا رفته‌اند، بلکه حس، یکی از ملاک‌هاست و ملاک قوی‌تر عقل و از آن بیشتر شهود است که مستقیماً با حقیقت ارتباط دارد. همۀ آن‌چه را گفتیم، دربارۀ گزاره‌های خارجی است، اما گزاره‌های ذهنی حکم دیگری دارد.

سخنی دروغ

نتیجه چه می‌شود؟ این گزاف‌گویان و محال‌بافان؛ جز دورغ نمی‌بافند. زیرا سخن ایشان هیچ مبنایی ندارد. بنابراین سخنی کاذب است: «إِنْ یَقُولُونَ إِلَّا کَذِباً»

در سورۀ یونس هم می‌فرماید: «قالُوا اتَّخَذَ اللَّهُ وَلَداً سُبْحانَهُ هُوَ الْغَنِیُّ لَهُ ما فِی السَّماواتِ وَ ما فِی الْأَرْضِ إِنْ عِنْدَکُمْ مِنْ سُلْطانٍ بِهذا أَ تَقُولُونَ عَلَى اللَّهِ ما لا تَعْلَمُون» [یونس: 68] مشرکان از فرزندان‌داربودن خدا سخن گفته‌اند و خدا با «سُبْحانَهُ هُوَ الْغَنِیُّ» آن را رد می‌کند که خدا منزه از آن است که فرزندی داشته باشد، زیرا بی‌نیاز است. بلک  هرآن‌چه در زمین و هر آن‌چه در آسمان است، ملک خدای سبحان است و نیازی به فرزند ندارد. آن‌گاه می‌فرماید: «إِنْ عِنْدَکُمْ مِنْ سُلْطانٍ بِهذا» مشرکان هیچ دلیلی بر گفته خود ندارند، و صرفاً سخنی بی‌معنی را به خدای سبحان نسبت می‌دهند و  در آخر گویندۀ این سخن بی‌معنا را توبیخ می‌فرماید: «أَ تَقُولُونَ عَلَى اللَّهِ ما لا تَعْلَمُون» «آیا بر خدا چیزی را می‌گویید که نمی‌دانید؟» یعنی عقل سلیم از سخنان بی‌معنی و بدون پایۀ علمی استنکاف دارد، چه برسد این سخن دربارۀ خدای متعال باشد.

روایت

روایتی هم از رسول خدا صلی الله علیه و آله  و سلم و هم امیرالمومنین سلام الله علیه نقل شده است که یهودی نزد این دو بزرگوار آمد و چند سوال پرسید، از جمله «آن‌چه را خدا نمی‌داند، چیست؟» پاسخ چنین است:

«أَمَّا مَا لَا یَعْلَمُهُ اللَّهُ عَزَّ وَ جَلَّ فَذَلِکَ قَوْلُکُمْ یَا مَعْشَرَ الْیَهُودِ إِنَّ عُزَیْراً ابْنُ اللَّهِ وَ اللَّهُ‏ لَا یَعْلَمُ‏ لَهُ‏ وَلَداً» [التوحید: 377؛ کفایۀ الاثر: 57]

آن‌چه را خدا به آن علم نداشته باشد، یعنی هیچ بهره‌ای از حقیقت ندارد، و فقط سخنی نادرست و بی‌معنی است که از زبان  محال‌بافان و دورغ‌افکنان بیرون آمده است.

[1]  هریک از انگشتان نام خاصّی است: انگشت شصت که به آن انگشت ابهام هم گویند،  انگشت پس از آن  که به «سبابۀ» و «مسبحۀ» معروف است و به آن انگشت شهادت هم گویند. بعدی انگشت وسطی. و پس از آن انگشت بِنْصِر و آخری  و انگشت کوچک که خِنْصِر نام دارد. منظور از مسبحتین، دو انگشت سبابه و بِنصِر است.

اوقات شرعی